دارم از کوچه تنهایی شب می گذرم
کوله باری ز سرشک غم هجران بردوش
و دلم سرد ز سرمای دل رهگذران ...
دست هر رهگذری ، فانوسی که به سرمنزل احساس مرا میخواند
حس من از پس غمهای نهان پرپر شد
و دلم بشکسته
ماه هم رفت ز سرتاسر پهنای فلک
آسمان شد خاموش
با کدامین فانوس سوی منزلگه امید روان خواهم شد ؟
کیست فانوس به دست ؟
جای من بین همه مردم بیدار نبود
خواب بودم همه عمر
لیک چشمان به در دوخته بودش بیدار
....
این منم رهگذر خسته تنهایی شب
کیست فانوس به دست؟