بنام تو ای قرار هستی

تمام خاطراتم را در کوله باری که بر دوش می کشم ریختم . محکم گره زدم تا مبادا چیزی از قلم افتد.
یک به یک صفحات عمرم را ورق زدم ، تلخ و شیرین ، سیاه و سپید ، تنها و ....
گاه لبخند بر لبانم می شکفت و گاه اشک در چشمانم حلقه می زد افسوس که دیگر فایده ای نداشت .
هرچه پیش تر می روم قدمهایم سست تر و پاهایم لرزان تر می شود.
ترسیده ام؟ یا دل کندن از دنیایم برایم دشوار است ؟
دنیا با من بود یا من با دنیا ؟
روزگار را من ساختم یا روزگار مرا ؟
آیا دل بریدن از این غریبستان این چنین برایم دردناک است ؟
نه ، نه ....
تو خود می دانی که یک لحظه آرزوی زیستن در این آشفته بازار را التماس نکردم پس این خوف که تمام وجودم را فراگرفته چیست ؟
معبود من می ترسم از روزی که در آتش قهرت بسوزم می ترسم از روزی که چشمانم به زیر افکنده و خجل از بزرگی و رحمانیتت باشد.
آری ، می ترسم .
مولای من یادت همیشه در سینه باد و ذکرت همواره بر لب .
به مغفرتت مرا ببخش و در جوار رحمت خود جایم ده .
نزدیک باد روزی که جز تو نبینم ، جز تو نگویم و به جز تو عشق نورزم .
نزدیک باد آن هنگام .
******************
رجب اومد
خیلی خیلی التماس دعا
یاعلی