در نسیم پر گیسوی سحر در همان روشنی صبح پگاه
قاصدک را با هزاران امید سوی منزلگه تو بسپردم
در گوشش خواندم نفسی سرد ز سرمای وجودم و به دستش دادم گل سرخی به نشان قدم سبز بهاران در دل
که تو ام سبز نمودی آنرا
قاصدک رفت شتابان در باد .........
چشم بر راهم من بر لب پنجره احساسم بی تابم
........... تا ببینم اثر از قاصدکم
و تو ای دوست که گاه و بیگاه
بر لب پنجره خاطره ام می آیی
دیروقتی است ندادی پاسخ ، شعر دلتنگی شبها و سکوت روزها
.
.
.
یک بغل یاس برایت چیدم می پذیری آیا ؟
یک شب چشم به راهی به سر کوچه دیروز تو را خواهم دید ؟
و به یک لبخند از عمق نگاهت خسته چشمان مرا میهمان خواهی ساخت
می نویسم بر دل :
قاصدک در راه است .......... قاصدک هیچ ندارد جز یاد