مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی میخواست که من کسی نداشتم ، کسم خدا بود ، کس بی کسان .
او بود که مرا ساخت ، آنچنان که خودش خواست ، من یک گل بی صاحب بودم ، از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب ، تنها رهایم کرد . مرا به خودم واگذاشت . عاق آسمان !
کسی هم مرا دوست نداشت به فکرم نبود . وقتی داشتند مرا می آفریدند ، می سرشتند کسی آن گوشه خدا خدا نمی کرد . وقتی داشتم روح می پذیرفتم شکل می گرفتم قد می کشیدم ، چشمهایم رنگ می خورد ، چهره ام طرح می شد ، فرشته ظریف و شوخ و مهربان و چابک پنجه ای ، با نوک انگشتان کوچک سحر آفرینش ،آن را صاف و صوف نمی کرد ، برانگاره " کاشکی " که تکدرختی خشک بر پرده خیالش تصویر کرده است ، آنرا تیز و عصیانگر و مهاجم نمی پرداخت ، وقتی می خواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند ، آشنایی دلسوز و دلشناس نداشتم تا برود و بگردد و از خزانه دل های خوب ، بهترین را برگزیند ، وقتی روح را خواستند در کالبدم بدمند هیچ کس پریشان و ملتهب دست به کار نشد تا از نزهتگه ارواح فرشتگان ، قدیسان ، شاعران ، عارفان و الهه های زیباییهای روح و خدایان هنر و احساس و ایمان ، نازترین و نازنین ترین را انتخاب کند .
دکتر علی شریعتی .................................... هبوط