انسان موجودی دوبعدی است که یک بعد آن حیوانی و جسمانی است و بعد دیگر آن روحانی است. بعد حیوانیش او را به شهوت، غضب و غرائز حیوانی دعوت می کند و بعد روحانیش او را به رها شدن از این صفات و متصف شدن به صفات کمالیه فرا می خواند. انسان موجودی با اختیار است و حق انتخاب دارد یا راه درست و مستقیم را انتخاب می کند و به سوی خداوند متعال گام برمی دارد و یا راه گمراهان را برمی گزیند و به جای می رسد که قرب و مقامش را فراموش می کند و از حیوانات هم پست تر می شود:
اهل دل شو یا کـه بنده اهل دل |
ورنه همچون خر فـرومانی به گل |
هرکه را دل نیست او بیبهره است |
در جهان از بینوائی شهـره است |
رو به اسفل دارد اوچون گاو وخر |
نیستش کاری بجز از خواب و خور |
حقّ همی گوید که ایشان فی المثـل |
همچو گاوند و چو خر بل هُم أضَل |
ای رهگذر! حال خوب بیاندیش و تعقل کن که جای انسان فراتر از این حرفا است و باید از این ذلت رهایی یافت. برای این کار باید خویشتن را شناخت:
امیرالمومنین حضرت علی (ع) در بیانی زیبا می فرمایید:
من عرف نفسه و قد عرف ربه.
هرکس خود را شناخت به راستی که خداوند متعال را شناخته است.
پس ای رهگذر! خودشناسی مقدمه خداشناسی است و اجازه ورود به این مقال نیز در تحت اراده حضرت حق جل و جلاله است و باید عاجزانه از حضرتش می خواهیم که توفیق شناختش را به ما بدهد.
کلمات کلیدی :
کاروان رمضان آمد و رفت و ما ...
چندی پیش بانک جرس کاروان رمضان به گوش رسید. منادی ندا سر داد که ای درماندگان و ای روسیاهان، به گوش باشید و هوشیار که فرصتی دوباره برایتان آماده شده است؛ خدای پاک و مهربان به برکت قرآن، ضیافتی بس شکوهمند برایتان مهیا ساخته و همگی شما را به این مهمانی دعوت کرده است، فرصتی است که جبران از دسترفتهها را بکنید، از خواب غفلت بیدار شوید که وقت سستی و تنبلی نیست همه چیز، مهیای پاک شدن و بار بستن است. همه به آن گوش نکردند کسانی چون من که نتوانست از منیّت خارج شده و ردای پشیمانی بر دوش کشد، چون کودکانی کمعقل مشغول بازی شدیم، انکار نه انکار که فصل گلچیدن رسیده است، الماس و برلیان با چند ملعبه کمارزش عوض کردیم. بگذریم ...
کاروان رمضان آمد و رفت و خیلیها بارشان را بستند و سبکبال رهیدند. به ما هم چون در مهمانی حاضر بودیم با لطف و عنایت صاحبخانه مرحمتی دادند، ولی این کجا و آن کجا.
ای رهگذر! دیگر پشیمانی سودی ندارد. حال که نتوانستیم از مهمانی کمال استفاده را بکنیم باید عزم جزم کنیم و تا قله کوه تزکیه یکسره بتازیم باید پشت در بارگاه الهی بیتوته کنیم و ندای پیشیمانی سر دهیم، باید خواب را از چشمانمان بگیریم و سحرگاهان به گدایی محبت از خداوند متعال برویم، تحفمهمان به جز سیلاب مروارید چشم نخواهد بود؛ میدانیم به موقع نجنبیدیم ولی صاحبخانه همان شخص است؛ مهربان و کریم، رحمن و رحیم، رئوف و بخشنده، او را به غایت دوست داریم هرچند ناتوان و ضعیف هستیم و نفس و شیطان، غل و زنجیر به پایمان بستهاند؛ ولی ما همچنان دوستش داریم و به سوی او نادم و پشیمان لنگان لنگان میرویم.
ای رهگذر! ای همراه! ای همدرد! بیا مجنونوار دوره بگردیم، بیا فرهادوار کوه نفس را بشکنیم. تا کی ذلالت و پستی؛ تا کی اسیر نفس بودن، تا کی به دنبال لذتهای واهی.
گر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس لذت نخوانی
بیا که وقت تنگ است و رحیل مرگ نزدیک. بیا که شرمنده عزیزانمان، سرورانمان، ائمه اطهار (ع) نشویم، آنان ناخدای کشتی نجاتند و همواره یاور دلسوختگان. بیا تا دیر نشده بیا برویم
کلمات کلیدی :
ابوالقاسم جعفر بن محمد قولویه (ره) میفرماید:
من در سال 337 هجری که اوایل غیبت کبری بود، همان سالی که قرامطه، حجرالاسود را به مسجد الحرام برگردانده بودند، به عزم زیارت بیت الله، وارد بغداد شدم و بیشترین هدفم دیدن کسی بود که حجرالاسود را به جای خود نصب می کند؛ زیرا در کتابها خوانده بودم که آن را از جایش کنده و بیرون می برند و پس از آوردن، حجت زمان و ولیّ رحمان حضرت بقیة الله ارواحنا فداه آن را در جایش نصب می کنند (چنانکه در زمان حجاج لعنه الله علیه از جایش کنده شد و هر کس خواست آن را در جای خود نصب کند ممکن نشد تا آن که امام زین العابدین و سید الساجدین علیه السلام به دست مبارک خود، آن را بر جایش قرار دادند).
در بغداد سخت بیمار شدم؛ به طوری که خود را در شرف مرگ دیدم؛ لذا از آن مقصدی که داشتم ( تشرف به بیت الله الحرام ) ناامید شدم. مردی را که به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نایب نمودم؛ نامه ای سر به مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال کرده بودم و این که، آیا در این بیماری از دنیا می روم یا نه؟ و به او گفتم: عمده هدف من آن است که این رقعه را به کسی که حجرالاسود را به جای خود نصب می کند، برسانی و جوابش را از او بگیری؛ زیرا من تو را فقط برای همین کار می فرستم.
ابن هشام می گوید: وقتی به مکه معظمه وارد شدم و خواستند حجرالاسود را در جای خود نصب نمایند، مبلغی به خدام دادم تا بتوانم کسی که آن سنگ را بر جای خود قرار می دهد ببینم. چند نفر از ایشان را نزد خود نگاه داشتم، تا مرا از ازدحام جمعیت حفظ نمایند. هر کس که می خواست حجرالاسود را در جای خود نصب نماید، سنگ اضطراب داشت و بر جای خود قرار نمی گرفت. در آن حال جوانی گندمگون و خوشرو پیدا شد. ایشان آمد و حجر را بر جای خود گذارد. سنگ در آن جا قرار گرفت، به طوری که گویا اصلاً و ابداً از جای خود برداشته نشده است. بعد از مشاهده این حال، صدای جمعیت به تکبیر بلند گردید و آن جوان پس از این کار از در مسجدالحرام خارج شد. من نیز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوی خود دور می کردم و راه را باز می نمودم؛ به طوری که آنها گمان کردند دیوانه یا مریض هستم و راه را باز می نمودند. چشم از آن جوان برنمی داشتم تا آن که از بین مردم به کناری رفت و با وجودی که من با سرعت راه می رفتم و ایشان با کمال تأنی حرکت می کرد، باز به او نمی رسیدم؛ تا به جایی رسید که جز من کسی نبود که او را بیند. توقف نمود و فرمود: چیزی را که همراه داری بیاور. رقعه را به او دادم. بدون آن که آن را باز و نگاه کند، فرمود:
«به صاحب رقعه بگو، او در این بیماری فوت نمی کند؛ بلکه سی سال دیگر، از دنیا خواهد رفت».
ابن هشام گفت: آنگاه چنان گریه ای بر من غلبه کرد که قادر بر حرکت کردن نبودم. جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت، تا آن که از نظرم غایب شد. ابوالقاسم بن قولویه می فرماید: ابن هشام بعد از مراجعت از حج، این واقعه را به من خبر داد. ناقل اصل قضیه می گوید: پس از آن که سی سال از جریان گذشت؛ ابن قولویه مریض شد و در صدد تهیه کارهای آخرت خود بر آمد. وصیت نامه خود را نوشت و کفن خود را آماده کرد و محل قبر خود را معین نمود. به او گفتند: چرا از این بیماری می ترسی؟ امید داریم که خداوند تفضل کرده و تو را عافیت دهد. جواب داد: این همان سالی است، که خبر فوت مرا در آن داده اند. در آن سال و با همان مرض وفات کرد و به رحمت الهی رسید.
کلمات کلیدی :
مردی صالح از شیعیان اهل بیت علیهم السلام نقل می کند:
« سالی به قصد تشرف به حج بیت الله الحرام، به راه افتادم. در آن سال، گرما بسیار شدید بود و بادهای سموم (سوزان) خیلی می وزید. به دلایلی از قافله عقب ماندم و راه را گم کردم؛ از شدت تشنگی و عطش از پای درآمده و بر زمین افتادم و مشرف به مرگ شدم. ناگهان شیهه اسبی به گوشم رسید؛ وقتی چشم باز کردم، جوانی خوشرو و خوشبو دیدم که بر اسبی شهبا (خاکستری) سوار بود.
اّبی به من داد؛ آن را آشامیدم و دیدم از برف خنک تر و از عسل شیرین تر است. آن آب مرا از هلاکت نجات داد. گفتم: مولای من، تو کیستی که این لطف را نسبت به من نمودی؟ فرمود:
« منم حجت خدا بر بندگانش و بقیة الله (باقی مانده خیرات الهی) در زمین. منم آن کسی که زمین را از عدل و داد پر می کند، همان طوری که از ظلم و ستم پر شده است. منم فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی ابن ابیطالب علیهم السلام. بعد فرمود: چشمهایت را ببند.» چشمهایم را بستم.
فرمود: بگشا، گشودم.
ناگاه خود را در پیش قافله دیدم و آن حضرت از نظرم غایب شدند. »
کلمات کلیدی :
عید مبارک
نویسنده: رهگـ...ـذر(شنبه 86/7/21 ساعت 9:7 صبح)


عـید رمضان آمـد و مـاه رمـضان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت
کلمات کلیدی :
لیست کل یادداشت های این وبلاگ